یا ضامن آهو

یا ضامن آهو

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
یا ضامن آهو

یا ضامن آهو

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

معرفی کتاب(اقیانوس مشرق)

 اقیانوس مشرق

نویسنده: مجید پورولی کلشتری 

انتشارات: عصر داستان

صفحات: 232

رمانی که در زمان حضور امام  در طوس اتفاق می افتد. شخصیت اصلی داستان جوانی که به دنبال چشمه آب حیات است، در بیایانی گرفتار می آید و به عنایت امام رضا(ع) از بیابان نجات پیدا کرده و با پیرمردی از شیعیان امام آشنا می شود. در مسیری با پیرمرد همراه می شود و با او و دیگران درباره امام رضا(ع) و مسئله امامت گفت و گو می کند. ماجراها و حادثه هایی که در رمان اتفاق می افتد گفت و گوها را زیبا کرده و آنها را از حالت تصنعی خارج کرده است. این رمان را که بر پایه کتب حدیثی معتبری چون کافی، ارشاد و ... بناشده است. خواندن این رمان فوق العاده را از دست ندهید.

شعر(۲)


آسمان دلگیر بود اینجا، زمینش خسته بود

قرن‌ها بال کبوتر، پای آهو بسته بود

سرزمین عشق بود اما سلیمانی نداشت

ملک عاشق‌ها هزاران سال سلطانی نداشت

 باده نوشان شهرشان یک عمر بی‌میخانه بود

دست پیمان بسته‌ی این قوم بی‌پیمانه بود

تا سحرگاهی ورق برگشت و خوش شد سرنوشت

آمد و خاک خراسان تکه‌ای شد از بهشت

کعبه و حج فقیران بود، می‌دانی چه کرد؟

آمد و ذیقعده در تقویم ما ذیحجه کرد

سرزمین تشنه‌ی ما بعد از آن میخانه داشت

ساقی خوش ذوق در میخانه، سقاخانه داشت

 بعد از آن دستان ما در دست گوهرشاد بود

مثل عیسی قبله‌ی ما پنجره فولاد بود

تا که او را دیده، بند از پای آهو وا شده

از همان روز است چشمان آهوان زیبا شده

از همان روز است این دل‌ها کبوتر می شدند

از تماس چوب‌پرها صاحب پر می‌شوند

چشم واکن کور مادرزاد! گنبد را ببین

نور صحن عالم آل محمد (ص) را ببین

چشم وا کن پاره‌ای از پیکر پیغمبر است

یا علی گویان بیا! همنام جدش حیدر است

گوش کن اینجا دل هر سنگ می‌گوید رضا

سینه نقاره با آهنگ می گوید رضا

نور می‌گوید رضا انگور می‌گوید رضا

مشهد از نزدیک قم از دور می‌گوید رضا

مُهر می‌گوید رضا سجاده می‌گوید رضا

خضر اینجا بر درت افتاده می گوید رضا

السلام ای شمس! محتاج نگاهی مانده‌ایم

در شب تاریک و مرداب سیاهی مانده‌ایم

یک نظر کن تا که از دیوار ظلمت رد شویم

شاهد «نورٌ عَلی نورِ» تو در مشهد شویم

شعر از قاسم صرافان

منبع:yjc.ir

داستان کوتاه( صحبت گنجشک با امام علیه السلام)


صحبت گنجشک با امام علیه السلام


راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام )


حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.

امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:

《 سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...》

با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...

با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»

منبع:سایت حوزه